۱۳۸۹/۱۰/۰۷

اي ايران !

اي سرزمينِ زال و رستم! آه، اي ايران!
اي سرزمينِ مردم آگاه! اي ايران!

اي شهرهاي هفت‌سويت هفت‌شهرِ عشق
اي جايگاه هشتمين درگاه! اي ايران!

از مشهد و تبريز و شيراز و سپاهانت
تا رشت و كرمان و قمت دلخواه، اي ايران!

از نور روح‌افزاي گنبدهاي تابانت
روشن شده هر شب چراغ ماه، اي ايران!

آيينه آزادگان كربلا بودي
بيرون نرفتي هرگز از اين راه، اي ايران!

راهت حسيني بود و روحت با خميني بود
اعجاز كردي همچو روح‌الله، اي ايران!

چشم اميد مسلمين فردا به سوي توست
فرزند زهرا مي‌رسد از راه، اي ايران!

-----------------------------------------
يك شاعر هندي

۱۳۸۹/۰۸/۲۶

نه...

نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی .......

.............................
مولانا

۱۳۸۹/۰۴/۱۷

مادر

آسمان را گفتم
می توانی آيا
بهر يک لحظهء خيلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت ديگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
کهکشان کم دارم
نوريان کم دارم
مه وخورشيد به پهنای زمان کم دارم
***
خاک را پرسيدم
می توانی آيا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
***
اين جهان را گفتم
هستی کون ومکان را گفتم
می توانی آيا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر يک ثانيه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
***
آنجهان راگفتم
می توانی آيا
لحظه يی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
باغ رنگين جنان کم دارم
آنچه در سينهء مادر بود آن کم دارم
***
روی کردم با بحر
گفتم اورا آيا
می شود اينکه به يک لحظهء خيلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بيکران بودن را
بيکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر اين کار بزرگ
قطره يی بيش نيم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
***
صبحدم را گفتم
می توانی آيا
لب مادر گردی
عسل وقند بريزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که رويد زلبان مادر
به بهار دگری نتوان يافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حيات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خاليست
زان سپيده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
***
کردم از علم سوال
می توانی آيا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبيان کم دارم
***
درپی عشق شدم
تا درآئينهء او چهرهء مادر بينم
ديدم او مادر بود
ديدم او در دل عطر
ديدم او در تن گل
ديدم اودر دم جانپرور مشکين نسيم
ديدم او درپرش نبض سحر
ديدم او درتپش قلب چمن
ديدم او لحظهء روئيدن باغ
از دل سبزترين فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگيزترين زيبايی
بلکه او درهمهء زيبايی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنايی
همه جا پيدا بود
همه جا پيدا بود
-------------------------------------------------------------------------------------------
مادرم دوستت دارم.

۱۳۸۹/۰۴/۱۰

مدرسه عشق

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست



مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست



در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند



و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند
از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند



غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق



کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم



در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما



------------------------------------
مجتبي کاشاني     

۱۳۸۹/۰۳/۲۹

رونق زمان شما نيز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد

هم رونق زمان شما نيز بگذرد

وين بوم محنت از پي آن تا کند خراب

بر دولت آشيان شما نيز بگذرد

باد خزان نکبت ايام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نيز بگذرد

آب اجل که هست گلوگير خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد

اي تيغتان چو نيزه براي ستم دراز

اين تيزي سنان شما نيز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بيداد ظالمان شما نيز بگذرد

در مملکت چو غرش شيران گذشت و رفت

اين عوعو سگان شما نيز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نيز بگذرد

بادي که در زمانه بسي شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نيز بگذرد

زين کاروانسراي بسي کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نيز بگذرد

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن 

تأثير اختران شما نيز بگذرد 

اين نوبت از کسان به شما ناکسان رسيد

نوبت ز ناکسان شما نيز بگذرد

بيش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نيز بگذرد  

بر تير جورتان ز تحمل سپر کنيم

تا سختي کمان شما نيز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتي

اين گل، ز گلستان شما نيز بگذرد 

آبي‌ست ايستاده درين خانه مال و جاه

اين آب ناروان شما نيز بگذرد 

اي تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع 

اين گرگي شبان شما نيز بگذرد 

پيل فنا که شاه بقا مات حکم اوست 

هم بر پيادگان شما نيز بگذرد

اي دوستان! به نيکي خواهم دعاي سيف 

يک روز بر زبان شما نيز بگذرد
----------------------------------------------------
سيف فرغاني             
                        

۱۳۸۸/۱۲/۲۰

از ماست که بر ماست

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت:
«امروز همه روی زمین زیر پر ماست،
بـر اوج فلک چون بپرم -از نظـر تــیز-
می‌بینم اگر ذره‌ای اندر ته دریاست
گر بر سر خـاشاک یکی پشّه بجنبد
جنبیدن آن پشّه عیان در نظر ماست.»
بسیار منی کـرد و ز تقدیر نترسید
بنگر که از این چرخ جفا پیشه چه برخاست:
ناگـه ز کـمینگاه، یکی سـخت کمانی،
تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست،
بـر بـال عـقاب آمـد آن تیر جـگر دوز
وز ابر مر او را بسوی خاک فرو کاست،
بر خـاک بیفتاد و بغلـتید چو ماهی
وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست،
گفتا: «عجب است! این که ز چوب است و ز آهن!
این تیزی و تندیّ و پریدنش کجا خاست؟!»
چون نیک نگه کرد و پر خویش بر او دید
گفتا: «ز که نالیم که از ماست که بر ماست.» 


ناصر خسرو

۱۳۸۸/۱۱/۰۸

علی بود

تا صورت پیوند جهان بود، علی بود تا نقش زمین بود و زمان بود، علی بود شاهی که ولی بود و وصی بود، علی بود سلطان سخا و کرم و جود، علی بود هم آدم و هم شیث هم ایوب و هم ادریس هم یوسف و هم یونس وهم هود، علی بود هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم الیاس هم صالح پیغمبر و داوود، علی بود در ظلمت ظلمات به سرچشمه حیوان هم مرشد و هم راهبر خضر، علی بود داود که میساخت زره با سر انگشت استاد زره ساز به داود، علی بود مسجود ملایک که شد آدم ز علی شد در قبله محمد بد و مقصود، علی بود آن عارف سجاد که خاک درش از قدر بر کنگره عرش بیفزود، علی بود هم اول هم آخر و هم ظاهر و باطن هم عابد و هم معبد و معبود، علی بود وجهی که بیان کرد خداوند در الحمد آن وجه بیان کرد و بفرمود، علی بود عیسی به وجود آمد و فی الحال سخن گفت آن نطق و فصاحت که در او بود، علی بود آن لحمک لحمی بشنو تا که بدانی آن یار که او نفس نبی بود، علی بود موسی و عصا و ید بیضا و نبوت در مصر به فرعون که بنمود، علی بود چندانکه در آفاق نظر کردم و دیدم از روی یقین در همه موجود، علی بود خاتم که در انگشت سلیمان نبی بود آن نور خدایی که بر او بود، علی بود آن شاه سرافراز که اندر شب معراج با احمد مختار یکی بود، علی بود سر ّ دو جهان پرتوی انوار الهی از عرش به فرش آمد و بنمود، علی بود آنجا که جوی شرک نماید به حقیقت آن عارف و آن عابد و معبود، علی بود جبریل که آمد زبر خالق بی چون در پیش محمد شد و مقصود، علی بود آنجا که دویی شرک بود در ره توحید میدان که یکی بود که مسجود، علی بود محمود نبودند مر آنها که ندیند کاندر ره دین احمد و محمود، علی بود آن معنی قرآن که خدا در همه قرآن کردش صفت عصمت و بستود، علی بود این کفر نباشد، سخن کفر نه اینست تا هست علی باشد و تا بود، علی بود آن قلعه گشایی که در قلعهء خیبر برکند به یک حمله و بگشود، علی بود آن شاه سرافراز که اندر ره اسلام تا کار نشد راست نیاسود، علی بود آن شیر دلاور که برای طمع نفس بر خوان جهان پنجه نیالود، علی بود هارون ولایت ز پس موسی عمران بالله که علی بود علی بود، علی بود این یک دو سه بیتی که بگفتم به معما حقا که مراد من و مقصود، علی بود سرو دو جهان جمله ز پیدا و ز پنهان شمس الحق تبریر که بنمود، علی بود


مولانا

حسرت همیشگی:


حرف‌های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود


قیصر امین پور